مسئلهي ذهن و بدن (2)
ماشينها براي دو مفهومي که در کارکردگرايي محوريت دارند، مثال خوبي هستند: اين مفهوم که حالات ذهني هم تعريفاند و اين مفهوم که حالات ذهني ميتوانند با دستگاههاي بسياري محقق شوند. تصوير بالا يک
نويسنده: جري فودر
مترجم: جعفر مرواريد
مترجم: جعفر مرواريد
ماشينها براي دو مفهومي که در کارکردگرايي محوريت دارند، مثال خوبي هستند: اين مفهوم که حالات ذهني هم تعريفاند (1) و اين مفهوم که حالات ذهني ميتوانند با دستگاههاي بسياري محقق شوند. تصوير بالا يک ماشين نوشابهي رفتارگرا را با يک ماشين نوشابهي ذهنگرا مقايسه ميکند. هر دو ماشين در برابر [دريافت] 10 سِنت، يک نوشابه ميدهند. (بهاي آنها به دليل تورم تغيير نکرده است.) حالات اين دو ماشين با ارجاع به نقش علّيشان تعريف ميشوند، اما فقط ماشين سمت چپ، مطلوبِ رفتارگراست. تنها حالتِ اين ماشين (So) کاملاً براساس محرکها و پاسخها مشخص شده است. So حالتي است که ماشين دارد، اگر و تنها اگر در صورت دريافت ورودي سکهي ده سِنتي، خروجي نوشابه را بيرون بدهد.
ماشين سمت راست تصوير، حالات هم تعريف (S2 و S1) دارد که مشخصهي کارکردگرايي است. S حالتي است که ماشين دارد، اگر و تنها اگر (1) در صورت دريافت يک سکهي پنج سنتي، هيچ چيزي ندهد و وارد حالت S شود و (2) در صورت دريافت يک سکهي 10 سِنتي، يک نوشابه بدهد و در حالت S باقي بماند. يک حالتي است که ماشين دارد، اگر و تنها اگر (1) در صورت دريافت يک سکهي پنج سِنتي، نوشابه بدهد و وارد حالت S شود و (2) در صورت دريافت يک سکهي ده سنتي، يک نوشابه و يک سکهي پنج سنتي بدهد و وارد حالت S1 شود. S1 و S2 به طور مشترک معادل اين هستند که ماشين در صورت دريافت يک سکهي ده سنتي يک نوشابه ميدهد، در صورت دريافت يک سکهي پنج سنتي و يک سکهي ده سنتي، يک نوشابه و يک سکهي پنج سنتي ميدهد و در صورت دريافت يک سکهي پنج سنتي، صبر ميکند تا يک سکهي پنج سنتي ديگر به آن داده شود.
از آنجا که S1 و S2 هر يک با گزارههاي شرطيه تعريف ميشوند، ميتوان آنها را استعداد دانست. با وجود اين، آنها استعدادهاي رفتاري نيستند، زيرا نتايجي که ورودي براي ماشيني که در حالات S1 و S2 است دارد، صرفاً بر اساس خروجي ماشين مشخص نميشوند، بلکه اين نتايج حالات دروني ماشين را نيز در بردارند.
هيچ يک از چيزهايي که در نحوهي توصيف ماشينهاي نوشابهي رفتارگرايانه و ذهن گرايانه گفتم، در اينکه ماشينها از چه تشکيل يافتهاند، محدوديتي ايجاد نميکند. هر دستگاهي که حالاتش روابط درستي با وروديها، خروجيها و حالات ديگر داشته باشد، ميتواند يکي از اين ماشينها باشد. اينکه انتظار داشته باشيم چنين دستگاهي از چيزهايي مانند چرخ، اهرم و لامپ دوقطبي ساخته شده باشد، بيترديد انتظاري معقول است (فيزيکاليسم مصداقي براي ماشينهاي نوشابه). به همين شکل، معقول است انتظار داشته باشيم که روشن شود اذهان ما عصب - فيزيولوژيکاند (فيزيکاليسم مصداقي براي انسانها).
اما توصيف نرم افزاري ماشين نوشابه منطقاً مستلزم اين نيست که ماشين براي تحقق انضمامياش بايد از چرخ، اهرم و لامپ دوقطبي ساخته شده باشد. به همين شکل، توصيفي نرم افزاري ذهن منطقاً مستلزم سلولهاي عصبي نيست. تا آنجا که به کارکردگرايي مربوط ميشود، ممکن است ماشين نوشابهاي با حالات S1 و S2 وجود داشته باشد که از جسم اثيري (2) ساخته شده است، البته اگر چنين مادهاي وجود داشته باشد و حالات آن ماشين نيز ويژگيهاي علّي مناسب را داشته باشند. کارکردگرايي دقيقاً به همين شکل، وجود ماشينهاي نوشابهي غيرمتجسد را ممکن ميداند، همان طور که وجود اذهان غيرمتجسد را ممکن ميداند.
البته اين گفته که S1 و S2 هم تعريفاند و ميتوانند با انواع مختلف سخت افزار تحقق پيدا کنند، بدين معنا نيست که ماشين نوشابه ذهن دارد. گرچه هم تعريفي و مشخصات کارکردي، ويژگيهاي نوعي حالات ذهنياند، روشن است که براي ذهن مندي کافي نيستند. اين مسئله که ديگر به چه چيزي نياز است، در پايين مطرح ميشود.
برخي از فيلسوفان در مورد کارکردگرايي مشکوکاند، زيرا بيش از حد ساده به نظر ميرسد. از آنجا که کارکردگرايي تشخص حالات را با ارجاع به نقش علي آنها مجاز ميداند، به نظر ميرسد تبيين پيش پاافتادهاي(3) را در مورد هر رويداد مشاهده شدهي E ميسر ميسازد؛ يعني به نظر ميرسد که وجود نوع خاصي از علت را براي E پيش فرض ميگيرد؛ براي مثال، چه چيزي موجب ميشود سوپاپها در ماشين باز شوند؟ عملکرد يک سوپاپ باز کن. سوپاپ باز کن چيست؟ هر چيزي که ويژگي کارکردي عليت را براي باز شدن سوپاپ داشته باشد.
در روان شناسي، اين نوع مصادره به مطلوب اغلب به شکل نظريههايي طرح ميشود که در آنها آدمکهايي (4) فرض ميشوند که دقيقاً همان تواناييهاي ذهنياي را دارند که نظريه پرداز قصد تبيين آنها را دارد؛ مانند تبيين ادراک بصري صرفاً با فرض گرفتن سازوکارهاي روانشناختياي که اطلاعات بصري را پردازش ميکنند. رفتارگرا اغلب ذهنگرا را به درست کردن اين نوع از شبه تبيين که مستلزم مصادره به مطلوب است، متهم ميکند و در برخي موارد در ايراد اين اتهام موجه است. اگر قرار است حالات ذهنياي که به صورت کارکردي تعريف شدهاند، نقش جدياي در نظريههاي روانشناختي داشته باشند، بايد به اين اتهام پاسخ داده شود.
نکتهي اصلي اتهام، عدم صدق نيست، بلکه پيش پاافتادگي است. بيترديد سوپاپ بازکن علت باز شدن سوپاپ است و به احتمال قوي، پردازش اطلاعات بصري ادراک بصري را انجام ميدهد. اتهام آن است که اين قبيل تبيينهاي کارکردي مفروض، صرفاً کليشهاند. کارکردگرا ميتواند به اين اشکال چنين پاسخ دهد که مفاهيم نظرياي که به طور کارکردي تعريف شدهاند، فقط در صورتي امکان دارند که سازوکارهايي که ميتوانند کارکرد مورد نظر را اجرا کند، وجود داشته باشند و کارکردگرا تصوري از چگونگي اين سازوکارها داشته باشد. يک راه براي الزام به اين شرط آن است که فرايندهاي روانشناختياي را که روانشناسي مفروض ميگيرد، با عمليات مجموعهي خاصي از رايانهها به نام «ماشين تورينگ»(5) يکي بدانيم.
ماشين تورينگ را ميتوان به طور غير صوري، به عنوان سازوکاري توصيف کرد که داراي شمار محدودي از حالات يک برنامه است. وروديها و خروجيهاي ماشين روي نواري نوشته شدهاند که به خانههاي مربع شکل تقسيم ميشود و هر يک از اين خانههاي مربع شکل نمادي از يک الفباي محدود را در بردارند. ماشين هر بار يک خانه را پويش (6) ميکند. ماشين ميتواند نماد روي خانهي پويش شده را پاک کند و به جاي آن، نماد جديدي چاپ کند. ماشين فقط ميتواند اعمال مکانيکي ابتدايياي مانند پويش کردن، پاک کردن، چاپ کردن، حرکت دادن نوار و تغيير دادن حالت را انجام دهد.
حالات برنامه در ماشين تورينگ صرفاً براساس نمادهاي ورودي روي نوار، نمادهاي خروجي روي نوار، عمليات ابتدايي و حالات ديگر برنامه تعريف ميشوند؛ بنابراين هر حالت برنامه براساس نقشي که در عمليات کلي ماشين ايفا ميکند، تعريف ميشود. از آنجا که نقش کارکردي هر حالت بر رابطهي آن با حالات ديگر و با وروديها و خروجيها مبتني است، ماهيت رابطهاي امور ذهني در تقرير ماشين تورينگي از کارکردگرايي به خوبي نشان داده ميشود. از آنجا که تعريف حالتهاي برنامه هرگز به ساختار فيزيکي دستگاهي که برنامه را اجرا ميکند، ارجاع نميدهد، تقرير «ماشين تورينگ» از کارکردگرايي اين نکته را به خوبي نشان ميدهد که ماهيت حالت ذهني مستقل از تحقق فيزيکي آن است. يک انسان، يک اتاق پر از انسانها، يک رايانه و يک روح بدون بدن همگي ماشين تورينگ هستند، اگر طبق برنامهي ماشين تورينگ عمل کنند.
پيشنهاد اين است که تعريف کارکردي حالات روانشناختي به حالاتي محدود شود که ميتوان آنها را براساس حالات برنامه در ماشينهاي تورينگ بيان کرد. اگر اين محدوديت را بتوان اجرا کرد، سازگاري نظريههاي روانشناختي را با مقتضيات سازوکارها تضمين خواهد کرد. از آنجا که ماشين تورينگ ابزار بسيار سادهاي است، علي الاصول ميتوان آنها را به راحتي ساخت. در نتيجه، با صورت بندي يک تبيين روانشناختي به شکل برنامهي ماشين تورينگ، روانشناس اطمينان ميدهد که تبيين او داراي سازوکار روشني است، هرچند سخت افزاري که اين سازوکار را محقق ميکند، نامشخص است.
انواع سازوکارهاي محاسباتي ديگري غير از ماشين تورينگ وجود دارد و در نتيجه، صورت بندي نظريههاي روانشناختي کارکردگرايانه به شکل برنامهي ماشين تورينگ صرفاً يک شرط کافي براي تحقق مکانيکي اين نظريه است، اما اين شرط از اين رو جالب است که ماشين تورينگ در عين سادگي، ميتواند کارهاي پيچيدهي بسياري را انجام دهد. گرچه عمليات ابتدايي ماشين تورينگ محدود است، تکرار همان عمليات ماشين را قادر ميسازد تا هر محاسبهي خوش تعريفي(7) را روي نمادهاي گسسته اجرا کند.
يک گرايش مهم در علومشناختي آن است که ذهن را عمدتاً ابزاري بدانيم که از نماد استفاده ميکند. اگر فرايند ذهني را بتوان به شکل کارکردي به منزلهي عملياتي روي نمادها تعريف کرد، ماشين تورينگي وجود دارد که قادر به انجام دادن آن عمليات محاسباتي است و سازوکارهاي متنوعي هستند که ميتوانند آن ماشين تورينگ را محقق سازند. آنجا که استفاده از نماد اهميت دارد، ماشين تورينگ پيوندي ميان تبيين کارکردي و تبيين مکانيستي فراهم ميکند.
تحويل نظريهي روانشناختي به برنامهاي براي ماشين تورينگ يک راهِ رهايي از آدمکهاست. اين تحويل اطمينان ميدهد که هيچ عملياتي فرض گرفته نشده است، مگر آنکه بتواند با سازوکار شناخته شدهاي اجرا شود. البته ممکن نيست روانشناس دست اندرکار، اين تحويل را در مورد تک تک فرايندهايي که به لحاظ کارکردي تشخص يافتهاند، مشخص کند. در عمل استدلال در جهت عکس حرکت ميکند؛ اگر فرض عمليات ذهني براي تبيين روانشناختي مهمي ضروري باشد، نظريه پرداز مايل است فرض کند که برنامهاي براي ماشين تورينگ وجود داشته باشد که اين عمليات را اجرا ميکند.
«جعبههاي سياه» (8) که در نمودارهاي گردش کاري که روان شناسان ترسيم ميکنند، رايج است؛ به فرايندهاي ذهني مفروضي اشاره ميکنند که تحويل تورينگي براي آنها مورد نياز است. حتي در اين صورت، علي الاصول امکان چنين تحويلهايي محدوديتي روشيشناختي براي نظريه پردازي روان شناسانه است، از اين طريق که تعيين ميکند کدام تعريفهاي کارکردي بايد مجاز شمرده شوند و نيز تعيين ميکند چگونه همهي اموري که نيازمند تبيين بودند، تبيين شدهاند.
اصل، منشأ و نويدهاي کارکردگرايي معاصر چنين است. اين نظريه واقعاً چه اندازه مفيد بوده است؟ به آساني نميتوان به اين پرسش پاسخ داد، زيرا بسياري از آنچه اکنون در فلسفهي ذهن و در علومشناختي ميگذرد، معطوف به بررسي دامنه و محدودههاي تبيينهاي کارکردگرايانه از رفتار است. با وجود اين، شرح مختصري بيان خواهم کرد.
يک ايراد آشکار به کارکردگرايي آن است که تعريفهاي کارکردگرايانه منحصر به حالات و فرايندهاي ذهني نيستند. کاتاليزگر، ماشين نوشابه، سوپاپ بازکن، مدادتراش، تله موش و وزير اقتصاد همگي مفاهيمي هستند که به نحوي به صورت کارکردي تعريف ميشوند، اما هيچ يک از آنها مفهومي ذهني مانند درد، باور و ميل نيستند. پس مشخصهي امور ذهني چيست؟ و آيا ميتوان آن را در يک چارچوب کارکردگرايانه نشان داد؟
ديدگاه سنتي در فلسفهي ذهن اين است که حالات ذهني به واسطهي داشتن آنچه محتواي کيفي (9) و محتواي التفاتي(10) خوانده ميشود، از هم متمايز ميشوند. ابتدا به محتواي کيفي خواهم پرداخت.
به آساني نميتوان گفت محتواي کيفي چيست؛ در واقع، بنابر برخي نظريهها، حتي ممکن نيست بگوييم محتواي کيفي چيست، زيرا معرفت به آن از طريق توصيف ممکن نيست، بلکه صرفاً از طريق تجربهي مستقيم ممکن است. با وجود اين، سعي ميکنم آن را توصيف کنم. تصور کنيد از درون يک فيلتر قرمز به يک ديوار بيرنگ نگاه ميکنيد. حال، فيلتر را آبي کنيد و بقيهي چيزها را دستنخورده بگذاريد. وقتي فيلتر تغيير ميکند، چيزي در مورد ويژگي تجربهي شما نيز تغيير ميکند؛ اين همان چيزي است که فيلسوفان آن را محتواي کيفي ميخوانند. از معرفي محتواي کيفي بدين صورت کاملاً خرسند نيستم، ولي اين موضوعي است که بسياري از فيلسوفان هم از آن خرسند نيستند.
علت اينکه محتواي کيفي مشکلي براي کارکردگرايي است، واضح است. کارکردگرايي ملتزم است به اينکه حالات ذهني را براساس علت و معلول آنها تعريف کند. با وجود اين، به نظر ميرسد دو حالت ذهني ميتوانند در روابط علي کاملاً يکسان باشند، اما در محتواي کيفي خود با يکديگر متفاوت باشند. اين نکته را با معماي سنتي «کيف معکوس»(11) توضيح ميدهم.
به ظاهر ممکن است تصور کنيم که دو مشاهدهگر از همهي جهات روانشناختي مربوط مانند يکديگرند، بجز آنکه تجربههايي که براي يک مشاهدهگر، محتواي کيفي قرمز دارد، براي مشاهدهگر ديگر، محتواي کيفي سبز دارد و برعکس. هيچ چيزي در رفتار آنان اين تفاوت را نشان نميدهد، زيرا هردو گوجه فرنگي و غروب را هم رنگ ميبينند و هردو اين رنگ را «قرمز» مينامند. افزون بر اين، چه بسا رابطهي علي ميان تجربههاي (متمايز به لحاظ کيفي) آنها و ساير حالات ذهني آنها يکي باشد. احتمالاً هردو هنگام ديدن گوجه فرنگي ياد جان کوچولو ميافتند، هنگام ديدن رنگ سبز احساس يأس ميکنند و مانند آن. گويي هرآنچه را بتوان جزء نقش علي تجربهي آنها در نظر گرفت، ممکن است بين هردو مشترک باشد و در عين حال، امکان دارد محتواهاي کيفي تجربهي آنها به هر اندازه که مايلايد، با هم متفاوت باشند. اگر چنين چيزي ممکن باشد، تبيين کارکردگرايانه در مورد حالات ذهني که محتواي کيفي دارند، کارآيي ندارد. اگر فردي تجربهي سبز دارد، درحالي که فرد ديگري تجربهي قرمز دارد، بيگمان آن دو بايد دو حالت ذهني متفاوت داشته باشند.
مثال طيف معکوس تنها يک معماي لفظي نيست. داشتن محتواي کيفي از قرار معلوم يکي از عوامل اصلي در آگاهانه بودن (12) حالات ذهني است. بسياري از روان شناسان که مايلاند چارچوب کارکردگرايي را بپذيرند، در عين حال، نگراناند که کارکردگرايي نتواند چيز زيادي دربارهي ماهيت آگاهي نشان دهد. کارکردگرايان تلاشهاي مبتکرانهاي کردهاند تا خود و همکاران خود را از اين نگراني باز دارند (براي مثال، شايد چگونگي طيف معکوس تصور پذير نباشد)، اما به نظر من، آنان در اين کار چندان موفق نبودهاند. با توجه به وضع کنوني، مسئلهي محتواي کيفي تهديد جدياي براي اين ادعاست که کارکردگرايي ميتواند نظريهي جامعي را دربارهي ذهن در اختيار بگذارد.
کارکردگرايي در مورد محتواي التفاتي حالات ذهني، به مراتب موفقتر بوده است. در واقع، اينجاست که دستاوردهاي بزرگ علومشناختي اخير ديده ميشود. اين گفته که حالت ذهني داراي محتواي التفاتي است، به اين معناست که حالت ذهني ويژگيهاي معناشناختي خاصي دارد؛ براي مثال، اينکه علي باور دارد که گاليله ايتاليايي بود، ظاهراً متضمن يک رابطهي سه طرفه ميان علي، باور و گزارهاي است که محتواي باور است (يعني اين گزاره که گاليله ايتاليايي بود). به خصوص، ويژگي اساسي باور علي اين است که دربارهي گاليله است (و مثلاً دربارهي نيوتن نيست) و اينکه صادق است، اگر و تنها اگر گاليله واقعاً ايتاليايي بوده باشد. فيلسوفان در مورد نحوهي جمع ميان اين ملاحظات اختلاف نظر دارند، اما اتفاق نظر همگاني وجود دارد که باورها ويژگيهاي معناشناختياي را از قبيل بيان کردن يک گزاره، صادق يا کاذب بودن و دربارهي چيز خاصي بودن دارند.
مهم است که ويژگيهاي معناشناختي باورها را بفهميم، چون نظريههاي علومشناختي عمدتاً دربارهي باورهايي هستند که اندام وارهها دارند؛ براي مثال، نظريههاي يادگيري و ادراک عمدتاً تبيينهايي هستند در مورد اينکه چگونه مجموعهي باورهاي يک اندام واره با شاخصههاي مربوط به تجربيات و داشتههاي ژنتيک او متعين ميشوند. تبيين کارکردگرايانه از حالات ذهني به تنهايي بصيرتهاي مورد نياز را به تنهايي فراهم نميآورد. تلههاي موش، به صورت کارکردي تعريف ميشوند، اما هيچ گزارهاي را بيان نميکنند و صادق يا کاذب نيستند.
بجز حالت ذهني دست کم يک نوع موجود ديگر نيز وجود دارد که داراي محتواي التفاتي است: نماد. به نظر ميرسد نماد مانند فکر، دربارهي چيزي باشد. اگر کسي بگويد «گاليله ايتاليايي بود»، گفتهي او، مانند باور علي، گزارهاي را دربارهي گاليله بيان ميکند که با توجه به وطن گاليله، صادق يا کاذب است. اين شباهت ميان نمادها و حالات ذهني، علت اصلي جست وجوي سنتي براي يافتن تلقي واحدي از زبان و ذهن بوده است. اکنون علمشناختي تلاش ميکند چنين تلقياي را به دست دهد.
مفهوم اساسي در اين بحث ساده و در عين حال، مهم است. فرض کنيد اموري به عنوان نمادهاي ذهني (يا بازنمودهاي ذهني)(13) موجودند که ويژگيهاي معناشناختي دارند. براساس اين ديدگاه، باور، متضمن رابطه با يک نماد ذهني است و ويژگيهاي معناشناختي خود را از نماد ذهني که طرف رابطه است، به ارت ميبرد. فرايندهاي ذهني (فکر کردن، ادراک کردن، يادگرفتن و مانند آن) متضمن تعامل علي ميان حالات رابطهاي - از قبيل باور داشتن - است. ويژگيهاي معناشناختي کلمات و جملاتي که به زبان ميآوريم، نيز از ويژگيهاي معناشناختي حالات ذهني که زبان بيان ميکند، به ارث ميرسند.
ربط دادن ويژگيهاي معناشناختي حالات ذهني به ويژگيهاي معناشناختي نمادهاي ذهني با استعارهي (14) رايانهاي ذهن کاملاً سازگار است، زيرا طبيعي است که رايانه را ماشيني بدانيم که از نماد استفاده ميکند. محاسبه، زنجيرهاي علّي از حالات محاسباتي است و حلقههاي اين زنجيره عملياتي هستند که روي فرمولهايي انجام ميگيرند که با رمز ماشين نوشته شده و در چارچوب معناشناختي، تعبير ميشوند. داشتن تلقي رايانهاي از يک دستگاه (مثلاً، از دستگاه عصبي) به معناي مطرح کردن پرسشهايي دربارهي ماهيت رمزي است که دستگاه با آن محاسبه ميکند و دربارهي ويژگيهاي معناشناختي نمادهايي است که در اين رمز وجود دارند. در واقع، مقايسهي ميان ذهن و رايانه متضمن فرض نمادهاي ذهني است. هيچ محاسبهاي بدون بازنمود وجود ندارد.
با وجود اين، بسيار پيش از اختراع رايانه تبيين بازنمودي از ذهن وجود داشته است. اين تبيين، بازگشتي است به معرفتشناسي سنتي که فيلسوفان بسيار مختلفي را در بر ميگيرد؛ از قبيل جان لاک، ديويد هيوم، جرج بارکلي، رنه دکارت، امانوئل کانت، جان استوارت ميل و ويليام جيمز.
براي مثال، هيوم نظريهاي بازنمودي را دربارهي ذهن بسط داد که شامل پنج نکته بود. اول آنکه «ايدههايي»(15) وجود دارند که نوعي نماد ذهنياند. دوم آنکه داشتن باور، مستلزم در سر داشتنِ يک ايده است. سوم آنکه فرايندهاي ذهني تداعي علّي ايدهها هستند. چهارم آنکه ايدهها شبيه تصويرند و پنجم آنکه ايدهها ويژگيهاي معناشناختي خود را به دليل مشابهت به متعلقشان دارند: ايدهي کتاب دربارهي کتاب است، زيرا شبيه به کتاب است.
روان شناسان شناختي معاصر جزئيات نظريهي هيوم را قبول ندارند، هرچند از روح اين نظريه دفاع ميکنند. امروزه نظريههاي محاسبه، تبيينهايي از فرايندهاي ذهني به دست ميدهند که بسيار غنيتر از تداعي صرفِ ايدههاست و تنها تعداد بسيار اندکي از روان شناسان معتقدند که صور خيالي حاملهاي اصلي بازنمودهاي ذهنياند. با وجود اين، مهمترين گسست از نظريهي هيوم آن است که ويژگيهاي معناشناختي بازنمودهاي ذهني ديگر از طريق شباهت (16) به متعلقات خود تبيين نميشوند.
بسياري از فيلسوفان از بارکلي به بعد، استدلال کردهاند که اين پيشنهاد که رابطهي معناشناختي يک فکر با متعلق خود ممکن است نوعي رابطهي مشابهت باشد، اشکال جدي دارد. اين فکر که جان قدبلند است را در نظر بگيريد. روشن است که اين فکر تنها در مورد وضعي اموري صادق است که از قد بلند بودن جان تشکيل شده باشد. هر نظريهاي دربارهي ويژگيهاي معناشناختي انديشه، بايد تبيين کند که چرا اين فکر خاص با اين وضعيت امور خاصي مرتبط است. بنابر نظريهي مشابهت، در سر داشتن اين فکر متضمن داشتن تصويري ذهني است که جان را قدبلند نشان ميدهد؛ به عبارت ديگر، رابطهي ميان اين فکر که جان قدبلند است و قدبلند بودن او مانند رابطه ميان يک مرد قدبلند و نقاشي اوست.
مشکل نظريهي مشابهت آن است که هر نقاشياي که نشان ميدهد جان قدبلند است، بسياري چيزهاي ديگر را نيز دربارهي او نشان ميدهد: اينکه لباس بر تن دارد يا برهنه است، اينکه دراز کشيده، نشسته يا ايستاده است، اينکه سر دارد يا ندارد و مانند آن. نقاشي يک مرد قدبلند که نشسته است، همانقدر شبيه نشسته بودن مرد است که شبيه قد بلند بودن او. در نظريهي مشابهت، روشن نيست که چه چيز فکرهايي را که دربارهي قد جان است، از فکرهايي که دربارهي حالت بدن اوست، متمايز ميکند.
معلوم ميشود که نظريهي مشابهت در همهي موارد با تناقضي روبهرو است. امکان تفسير باور به صورت داشتن روابطي با بازنمودهاي ذهنياي که به طور معناشناختي تعبير شدهاند، به روشني بر داشتن تبيين مقبولي براي منشأ ويژگيهاي معناشناختي بازنمودهاي ذهني مبتني است. اگر مشابهت اين تبيين را فراهم نميآورد، پس چه چيزي آن را فراهم خواهد آورد؟
ايدهي رايج آن است که ويژگيهاي معناشناختي بازنمود ذهني، با جنبههايي از نقش کارکردي آن تعيين ميشوند؛ به عبارت ديگر، يکي از شرايط کافي براي داشتن صفات معناشناختي را ميتوان بر اساس علت و معلول مشخص کرد. اين همان ارتباط ميان کارکردگرايي و نظريهي بازنمودي ذهن (17) است. روانشناسان شناختي معاصر عمدتاً اميدوارند که بتوان کاري کرد تا اين دو آموزه از يکديگر پشتيباني کنند.
هيچ فيلسوفي در حال حاضر نميتواند بگويد دقيقاً چگونه نقش کارکردي بازنمود ذهني، ويژگيهاي معناشناختي آن را تعيين ميکند. با وجود اين، کارکردگرا سه نوع رابطهي علّي را ميان حالات روانشناختي متضمن بازنمودهاي ذهني، تشخيص ميدهد و چه بسا اين سه نوع رابطه ويژگيهاي معناشناختي بازنمودهاي ذهني را تعيين کنند. اين سه نوع رابطه عبارتاند از رابطهي علّي ميان حالات ذهني و محرکها، رابطهي علّي ميان حالات ذهني و پاسخها و رابطهي علي ميان بعضي حالات ذهني با بعضي حالات ذهني ديگر.
به اين باور که جان قدبلند است، توجه کنيد. احتمالاً واقعيات زير که به ترتيب متناظر با سه نوع رابطهي علي پيش گفتهاند، در تعيين ويژگيهاي معناشناختي بازنمود ذهنياي که در اين باور وجود دارد، نقش دارند. نخست آنکه اين باور معمولاً معلول محرک خاصي است؛ مثلاً ديدن جان در شرايطي که قد وي را آشکار ميسازد. دوم آنکه اين باور معمولاً علت رفتارهاي خاصي است؛ مثلاً به زبان آوردن «جان قدبلند است». سوم آنکه اين باور معمولاً علت بعضي باورهاي خاص و معلول بعضي باورهاي خاص ديگر است؛ براي مثال، هر کس باور داشته باشد که جان قدبلند است، به احتمال قوي همچنين باور دارد که انساني قدبلند است. داشتن باور اول معمولاً از لحاظ علّي، براي داشتن باور دوم کافي است. و هر کس باور داشته باشد که هر فردي که در اتاق است، قدبلند است و همچنين باور داشته باشد که جان در اتاق است، به احتمال قوي باور خواهد داشت که جان قدبلند است. باور سوم معمولاً معلول دو باور نخست است. کوتاه سخن آنکه کارکردگرا معتقد است گزارهاي که به وسيلهي بازنمود ذهني خاصي بيان ميشود، به ويژگيهاي علّي حالات ذهنياي که متضمن آن بازنمود ذهنياند، بستگي دارد. اين تلقي که ويژگيهاي معناشناختي بازنمودهاي ذهني با جنبههايي از نقش کارکردي آنها تعيين ميشوند، محور کارهاي کنوني در علومشناختي است. با وجود اين، شايد اين تصور درست نباشد. بسياري از فيلسوفان که با گرايش شناختي روانشناسي جديد هم دلي ندارند، در درستي آن ترديد دارند و بسياري از روان شناسان احتمالاً آن را به شکل ساده و بيشاخ و برگي که من بيان کردم، رد ميکنند. در عين حال، حتي در شکل کلي آن، ميتوان در دفاع از آن اين مقدار گفت که اين تلقي، مفهوم بازنمود ذهني را ممکن ميسازد؛ مفهومي که براي نظريه پردازي در همهي شاخههاي علومشناختي به طور روزافزوني اهميت يافته است. پيشرفتهاي اخير در صورت بندي و آزمون فرضيههايي که در حوزههايي از آواشناسي گرفته تا بينايي رايانهاي دربارهي ماهيت بازنمود ذهني انجام ميشوند، نشان ميدهند که مفهوم بازنمود ذهني براي نظريههاي تجربي دربارهي ذهن بنيادي است.
رفتارگرايان استناد به بازنمود ذهني را رد کردهاند، زيرا اين مفهوم با ديدگاه آنها دربارهي سازوکارهاي تبيينياي که ميتوانند در نظريههاي روانشناختي ظاهر شوند، در تضاد است. با وجود اين، علم بازنمود ذهني اکنون در حال باليدن است. تاريخ علم نشان ميدهد که هرگاه نظريهي موفقي با يک ترديد روششناختي در تضاد قرار بگيرد، معمولاً ترديد روششناختي کنار ميرود. از اين رو، کارکردگرايان از محدوديتهاي رفتارگرايانه براي تبيينهاي روانشناختي کاستهاند. براي حکم به اينکه از لحاظ روششناختي چه چيزي در علم مجاز است، احتمالاً هيچ راهي بهتر از آن نيست که ببينيم علم موفق چه ميطلبد.
پينوشت:
1. مقصود از هم تعريف (interdefined) اين است که اين حالات بر حسب يکديگر تعريف ميشوند (نه اينکه تعريف يکساني دارند) (م).
2. ectoplasm.
3. trivial.
4. homunculus.
5. Turing machine.
6. scan.
7. well-defined.
8. blackboxes.
9. qualitative content.
10. intentional content.
11. inverted qualia.
12. consciousness.
13.mental representation.
14. metaphor.
15. idea.
16. resemblance.
17. representational theory of mind.
گروه نويسندگان، (1393) نظريههاي دوگانهانگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}